۱۱مهر۱۴۰۰ هفته پنجم
امروز سونوگرافی تست چندقلویی گرفتیم چون دکتر شک داشت که دوقلو هستن یا سه قلو گفت اگه سه قلوباشه نمیتونه یه قل رو نگه داره تو تست دوتاکیسه مجزا دیده شد که نشون میده دوقلو ناهمسان هستن ولی یه خط نوشته بود فتال پل وضربان جنین شنیده نشد که باعث استرس من شد قراره به دکتر نشون بدیم ولی چندجا خوندم طبیعیه و الان که هفته پنجم هستن تا هفته دوازدهم فرصت دارن که تشکیل بشه قلبشون...پناه برخدا
۶آبان هفته نهم
قلب کوچولوها توهفته ۶ شنیده شد و خداروشکر سالمن و یه کیسه اضافی هم دکتر گفت خودش از بین میره تو این آزمایش خوندم خون اطراف ساک حاملگی هست که سرچ کردم دیدم نوشته خطر سقط وجود داره دکتر بهش آمپول داد و چیزی راجبش نگفت وگفت همه چی اوکیه...آخرای هفته نهم هست تا سه ماهه اول تموم نشه هنوز یکم استرس دارم ولی زیاد بهش فکر نمیکنم ...خداخودش مواظب هدیه هاش هست.
۱۲ آبان هفته دهم
شبها حس عجیبی بهم دست میده دائم تواینستا عکسای بچهارو میبینم فیلم وضعیت جنین تو هفته به هفته بارداری رو نگاه میکنم یهو استرس میگیرم یهو میسپرم به خدا آروم میشم بعضی وقتا حس قوی پدر شدن رو تو خودم حس میکنم مثلا امشب حس کردم اگه من دوتا جون داشتم اگه قراربود برای سالم به دنیا اومدن بچه ها جونمو بدم یکیشو میدادم و اون یکی رو نه اینکه برای خودم بخوام فقط برای اینکه تو امنیت نگهشون دارم و به عنوان پدر وظیفمو انجام بدم برای خانوادم نگه میداشتم.حیف که یه جون دارم و اونم باید برای وظیفه دومم نگه دارم.عشقای بابایی مواظب همدیگه باشین تو شکم مامانی.
۲۰ آبان هفته یازدهم
اونقدی تو این هفته و هفته های پیش جشن داشتیم که کم کم داره اعصابم خورد میشه حالا خدایی نکرده یه اتفاق بیوفته چی؟ بچه ها سفت همو بغل کنید این روزا مامان زیاد تحرک داره. خب هفته بعدم که قراره سونو بده و فکر کنم تا حدودی جنسیتتون رو مشخص کنه ...خیلی هیجان انگیزه
26آبان هفته دوازدهم
دیروز سه شنبه مریم رفته سونوگرافی وخداروشکر همه چی بچه ها نرمال بود بعد اومد تو ماشین بهم گفت دکتر جنسیت جنین هارو حدس زده گفته یکی پسره یکی دختره...من تو پوست خودم نمیگنجم انقدر که خوشحالم البته دختر رو با قطعیت نگفت اما سپردم به خدا هرچی خودش صلاح دونست برامون رقم بزنه اولویت اول سلامتیشونه... دلمون میخواد زودتر بیان
۵آذر هفته سیزدهم
صحبتهای شیرین خونوادگی درمورد بچه ها خیلی شیرینه باحاجی اینا نقشه سیسمونیشونو میکشیم بامریم داریم ایده اتاقشونو طراحی میکنیم.تو این هفته هم عمه وحاجی رفتن قم ما رفتیم خونشون تا مونا تنها نباشه اولین خریدشونو از قم برای بچه ها انجام دادن چهار دست لباس ۵تیکه گرفتن این روزا خداروشکر کوتاهه زودمیگذره فعلا فقط دوست دارم هفته ها مثل برق بیانو برن... فردا باید بریم قائمشهرجواب آزمایشات غربالگری اول رو نشون دکتر بدیم
۱۱آذر هفته چهاردهم
این هفته یه اتفاق بدافتاد که ذهنموخراب کرد اونم این بود که همکارم که اونم خانومش باردار بوده و چندهفته جلو تر از ما بودن یهو دیدم میگه بچش تو شکم فوت کرده نمیدونم دلیلش چی بود ولی تو آزمایشات ژنتیک دکتر مشکوک شده بود و دوباره آزمایش گرفته بودن وقتی این خبرو ازش شندیدم کلابهم ریختم اتفاقا اون شب قراربود بامریم بریم بیرون که یهو توماشین مریم شکمش رو گرفت و حدودا۱۰ دقیقه درد کشید دست وپامونوگم کردیم اولین باربود همچین اتفاقی افتاد با خبر صبحی هم که شندیم ترس برم داشت ازاینترنت شماره یه متخصص رو گیر آوردم و باهاش صبحت کردیم و یکم آروممون کرد و گفت این دردا ربطی به بارداری نداره اگه تکرار شد برید سونوبدید... این هفته چالشی بود برامون بچه ها مواظب هم باشید ما خیلی استرس داریم.
19 آذر هفته پانزدهم
تواین هفته مریم خونه پدرومادرش بود که باعث شد یکم زودتر این هفته بگذره این هفته بچه ها میتونن بشنون مریم باهاشون صحبت میکنه و منم میخوام یه کتاب داستان بگیرم براشون شبا بخونم.بیشتر دوست دارم یک دی بیاد تا برم برای اولین بارصدای قلبشونو بشنوم و جنسیتشون رو بفهمم فکر کنم اونجوری بهتر باهاشون ارتباط میگیرم.این هفته جشن برادر بهاره بود.. اونم هم پای مریم حاملست ولی چون دیشب لباس تنگ پوشیده بود برآمدگی شکمش یکم مشخص بود مریم میگه پس چرا من معلوم نیستم یکمم ناراحته.ولی خب به نظر من اون چون یکم تپله و پهلو داره تشخیص بزرگ شدن شکمش یکم بیشتر طول میکشه.ما از این فرصت جشنها استفاده میکنیم و تا میتونیم به مریم میگم موز بخره البته خودمم هر روز شیر و موز میگیرم..پرتغالم این روزا همیشه داریم دیشبم براش از اونایی که داشت خراب میشد آب پرتقال گرفتم و خورد .اوایل انار خیلی میخورد الان باید یکم گلابی و توت فرنگی بگیرم تنوع بدم... بچه ها من به مادرتون این همه میرسم بدنیا ا مدین خوشگل بشیناااا
۲۵آذرهفته شانزدهم
این هفته یه برنامه داستان شبانه گرفتم سعی میکنم هرشب براتون بخونم سرمو میارم نزدیک شکم و به اسم صداتون میزنم البته هنوز قطعی نیست جنسیتتون ولی دیگه این هفته انتظارامون تموم میشه ومیفهمیم.دوست دارم با این کارم صدامو بشناسین تاوقتی بدنیا اومدین با صدای من آروم بشید و من همنجوری شبا براتون قصه بخونم.
۲۹آذر دلتنگی
بچه ها امشب میخوام باشما صحبت کنم...از حس دلتنگیم از حس استرسم ... شما این حس منو درک نمیکنید تاخودتون تو شرایط من قرارنگیرید..انگار الان دوست ندارم درمورد تدارکات جشن ده حمامتون و زایمانتون و درمورد بدنیا اومدنتون صحبت کنم چون واقعا حسم این میشه میخوام همین فردا توبغلم باشین اینقدر بی تاب میشم.از طرفی هم استرس سالم بودنتون منو داره میخوره...ولی همیشه دلمو میسپرم به صاحب اصلی شما همون که دل منو مریم رو شاد کرد همون که وجودشما دوتا فرشته رو بهمون داد...الان فقط با اون آروم میشم..بچه ها جونم مواظب هم باشید باشه؟ من خیلی دلم براتون تنگه...
۱دی هفته هفدهم
این هفته پراسترس ترین و درعین حال بهترین هفته تا الان بوده.چون از دوسه روز پیش یهویی استرس شدیدگرفتم در حد لالیگا نمیدونم چرا ولی خب دیروز بالاخره جنسیت بچه هابصورت واقعی مشخص شد حالا دیگه میتونم به اسم صداتون بزنم رایکا و رونیکای عزیزم خیلی خوشحالم که صدای قلبتونو شنیدم نمیدونم کدوم به کدوم بودین ولی حسم الان بهم میگه رایکا خیلی شلوغه و رونیکا خیلی آرومه اینو از حرکاتتون فهمیدم و اینکه رایکا همون توغربالگری اول خودشو به دکترنشون داد ولی رونیکا جونم مظلوم بود حتی دیروز دکتر گفت تکون نمیخوره زیاد که من رفتم شکلات و آب انبه گرفتم تا یکم تکون بخوره و دکتر معاینش کنه.خیلی خوشحالم خیلی خیلی خیلی ایشالا سالم وسلامت بیاین تو بغل من و مامان
۶ دی هفته هجدهم
این هفته شروع سختی داشت چون مامان جون مجبور شد یه عمل کوچیک انجام بده که بیهوشش کردن ولی خدا روشکر آزمایشات و سونوگرافیتون خوب بود و من خیالم راحت شد الان حس بهتری داریم دیگه کمتر استرس دارم یه سونوامروز واسه عملش داره که فردا باید به دکتر نشون بدم مامانم فرستادم خونه مادرجون تا یکم استراحت کنه حالش بهتر بشه.
سونوشو نشون دکتر دادم خوب بود خداروشکر براتون دوتاعروسک دختر وپسر گرفتم دوقلوهای افسانه ای من.
۱۵دی هفته نوزدهم
این هفته ویهان جون بدنیا اومد خیلی خوشگله باد دکد
۱۲ دی بود که چشم به جهان گشود دل دل اومد مارو بچه ها
خیلی حس خوبی بود چون پیرزا هستین باهم یکم حس نزدیکی بهم دست داد.الان خل شدم گیر دادم به اسمتون هی میگم عوض کنم باز پشیمون میشم. نمیدونم خلاصه باید ببینیم تا آخر چی پیش میاد فعلا رایکا و رونیکا باشید تا بعد.امروز زنگ زدم بیمارستان شفا ساری ببینم هزینش چجوریه گفتن ۹ ونیم مریم میگه من امام علی زایمان نمیکنم باید دکتر خودم منوعمل کنه....خلاصه دایمه هزینه کمه شمسه دیگه مه قدره بدونین.
هفته بیستم
آخ جون نصف راه بارداری گذشت خداروصدهزار مرتبه شکر...خب یه خبر دیگه اینکه اسمتون دوباره تغییر کرد البته رایکا ثابت موند ولی رونیکا با کمی تغییر جزیی به رونیا تغییر پیدا کرد.امیدوارم اسمتو دوست داشته باشی بابایی ... این هفته رفتیم ویهانو دیدیم کچیلک براش عروسک الاغ خریدیم هم اندازه خودش بود.شکم مامان بزرگتر شده الان دوست داریم حرکات شمارو حس کنیم فعلا که حس نکردیم البته متوجه نمیشه یه لرزش های ریزی هست ولی اونجوری که بگیم واقعا لگد زدنتون باشه حس نکردیم
۳۰دی هفته بیست ویکم
میدونید امروز چه روزیه دیگه؟من فدای اون چشمای شما بشم که بهترین هدیه تولدم شدید امسال.من تو سی سالگیم پدرشدم واین بزرگترین هدیه خدا به من بود.امسال باوجودشما عشقا اتفاقات قشنگی برامون افتاد که از جشن مجید وفردین وعلیرضا ودایی مهدی گرفته تاتولدویهان و بارداری بهاره که احتمالا اسم بچشونو گذاشت نیلا .از خریدن ماشین من تا واریزشدن پولهای پیاپی برای بابا اینا و مشتری گرفتن من وکلی اتفاقای ریز و درشت خوب دیگه به برکت وجودشما.
این هفته نگرانی مامان ازاحساس نشدن تکون های شماست خب یکم تکون بخورین دیگه عشقا.
8بهمن هفته بیست ودوم
این هفته مامان سونوگرافی داشت ودوباره صدای قلب شماروشنید یکم قبلش استرس داشت وخیالش راحت شد ولی من خداروشکر دیگه استرس ندارم فقط منتظر شمام.تکونه های کوچیکی از شمارو هم حس کردم مامان فکر میکنه صدای شکم یاضربان قلب دستشه ولی من بهش میگم نه بابا اینا بچه هان که دارن لگد کوچیکشونو به شکمت میزنن.شکم مامان بزرگ شده یکم من میترسم ازش😁منم سعی میکنم هرشب براتون شعر بخونم آهنگ ۳۰سالگی احسان خواجه امیری رو میخونم براتون.بدنیا که اومدین با این آهنگ خوابتون میکنم عشقای بابایی
15 بهمن هفته بیست وسوم
این هفته مامان متوجه تکوناتون شد.وآزمایش وسونوگرافی هاتونم که خوب بود منم توآرامشم ولی مامان یکم آخرا استرس میگیره که وقتی میره دکتر خیالش راحت میشه.بچه ها این هفته کلافکرم درگیر اتاقتون بود.یه طرح تواینترنت دیدم میخوام اونو پیاده کنم کمد لباستون رو اومدن اندازه گرفتن منم با ام دی اف کاری که پیشش کار میکنم درمورد طرح دیوارتون صحبت کردم.میخوام اتاقتونو رنگ طوسی بزنم...تاآخرامسال این کارارو بکنم تا یواش یواش بریم سراغ سیسمونیهاتون.یه ویس ازصدای خودم گرفتم که توش باهاتون صحبت میکنم میدم مامان هرشب براتون بزاره.فکر کنم قشنگه که این ویسوحتی وقتی بزرگم شدین وقتایی که خسته هستید یا ناراحت هستین گوش بدین تاآروم بشید.
هفته بیست وچهارم
بچه ها چندهفته ایه بدجور درگیرکار شدم و ازاین بابتم خوشحالم اینارو از پاقدم شما عشقا میدونم که دارم تلاش میکنم کیفیت زندگیمونوبهترکنم.خب امشبم که داره واسه خاله موناتون خاستگارمیاد ببینیم این برکت قدمهای کوچیک شما مونا خاله رو هم به خونه بخت مبفرسته یانه...بچه ها شما خیلی خوش قدم هستین اینو همیشه یادتون باشه.مامان یه آمپول دیگه واسه پیشگیری از دیابت داره میزنه که هرشب باید تا آخر بارداری بزنه.خیلی آمپول خورد بخاطرشما قدرشوبدونین.گهگداری از تکون خودنای شما بهم میگه من خیلی خوشم میاد..انقدرحس قشنگیه که خودتون بایدتجربه کنید تابفهمید..تواوج خستگی کاری این خبرا بهم انگیزه میده اصلا زندگیم باوجودشما دیگه هدف پیداکرده .دخترعمه مهدیه منم بارداره اونم۵ ماهشه حدودادوماه باشما فاصله داره...یواش یواش دارین همبازیهاتونم میارید این دنیا.
۳۰بهمن هفته بیست وپنجم
خب بهمن ماهم تموم شدو رفتیم شروع هفت ماهگیتون برای من زودگذشت ولی برای مامان سخت بودالان هرشب داره اون آمپول شبیه انسولین رومیزنه دیگه خودم براش میزنم نمیشد هرشب هرشب رفت تزریقات.مامان میگه زودتر بریم اکوقلبتونو بگیریم احتمالا هفته بعد اینکاروبکنیم.راستی بااومدن شما قراره کلی خونمون تغییرکنه امروز اومدن اتاقتونوبرای طرح کمربنددوردیوار اندازه گرفتن تااتاقتون خوشگل بشه.البته خیلی تغییرات داریم.مبل عوض کردیم لوسترخریدیم کمدتون باید نصب بشه اتاقتون باید نقاشی بشه وکلی کارای دیگه که داریم برای ورود شما آمادش میکنیم.
۶اسفندهفته بیست وششم
عشقای بابایی واردهفت ماهگی شدیم.کار قرنیزهای اتاقتون تموم شد فقط مونده آقاجون کمدلباستونوبزنه و من بعدش به نقاش بگم بیاد رنگ کنه اتاقتونو.مامان این هفته دوباره استرس گرفت تا اونجایی که مجبور شدم ببرمش بیمارستان تاصدای قلبتونوبشنوه..وقتی رفتیم خیالمون راحت شد آخه تکون زیاد نمیخورید...تازه فهمیدیم رایکا که سمت چپه قسمت پایین شکم مامانه ورونیا که سمت راست بالای شکم مامان.مامان میگه من چند وقت بود حس میکنم سمت راستم انگار استخون داره نگو رونیا جونم بوده.شنیدن صدای قلب شما وقتی بعدیکماه شنیده میشه انگار آب رو آتیش استرس ما میریزه و اون روزمونو تاآخرمیسازه.چه تصوری میشه وقتی شما میاین و من سرمو نزدیک نفسای شما میکنم و میخوابم...خدایا مواظب عشقای من باش.
۱۳اسفند هفته بیست وهفتم
تواین هفته مناسبت سالگردازدواج داشتیم که با خانواده پدرجون وآقاجون و عموجان مجید رفتیم رستوران.این سالگرد ازدواج ششمین سالگردی بود که باهم هستیم وفرقش با قبلی هااینه که امسال خدا شماهاروبه ما داده که باعث شد امسال خاص تراز سالهای پیش بشه...خونمون ترکیدست بخاطر تغییراتی که داریم میدیم....این هفته آزمایشات و سونوگرافیتون خوب بود و وزنتون به یک کیلو رسیده ماماجونم براتون هدیه خرید یه اسباب بازی ماشین برای رایکا و یه اسباب بازی خاله بازی برای رونیا....عشقای من دیگه چیزی نمونده بیاین تو آغوش ما.
۲۰اسفندهفته بیست وهشتم
تواین هفته دوقلوهای یکی از همکارام که همیشه باهم درمورد شرایطمون صحبت میکردیم به دنیا اومدن خیلی براش خوشحال شدم.ولی خوب شدکه شما نیمه اولی هستین چون یه سال جلوترمیریدمدرسه مثل نیمه دومی هاعقب نمیمونید.دیگه تا ۳۰فروردین آزمایش وسونوگرافی ندارید فکر کنم بعداون دیگه باید خودمونوبرای زایمان آماده کنیم.
۲۷اسفند هفته بیست ونهم
کوچولوهای من
این هفته آخرین هفته کاری من بود برای سال۱۴۰۰ واسه همین خیلی درگیر کار بودم ولی این خستگی هارو به امید دیدن شما به جون میخرم.فقط ازمامان جون تکوناتون رو میپرسیدم تاخیالم راحت بشه.خریدای عیدمونم کردیم و من براتون سه تاتابلوی خوشگل سفارش دادم اتاقتون خیلی خوشگل شده فقط شمارو کم داره.
۶فروردین هفته سی ام
تعطیلات عیدو پشت سرگذاشتیم بخاطر شما فسقلی ها مسافرت نرفتیم چون ماه هشتم بارداری هست و مامان جون باید بیشتر حواسش به خودش باشه.فقط مهمونی میرفتیم و عید دیدنی کردیم.ازفرداهم کاروشروع میکنم.شکم مامان جون خیلی بالااومد باید یه عکس از این حالت بگیریم چون تجربه ی اول وآخرمونه.انتظار شیرینیه تنها آرزوم تو این سال اینه شماها سالم وسلامت به دنیا بیاید و زندگی مارو بهش رنگ ولعاب بهتری بدید.
۱۳فروردین هفته سی و یکم
عشقای بابایی دوبارا دلتنگ دیدنتون شدم انگار شما بودید و الان چندوقته نیستین مثل کسی که رفته مسافرت وقراره برگرده.دیگه زیادش رفته و کمش مونده.امروز۱۳بدربود وبه ما خیلی خوش گذشت بازی هفت سنگ کا انجام دادیم از بازیایی که من تو بچگیم میکردم.دوس دارم تموم بازی های قدیمی که خودم انجام میدادم رو بهتون یاد بدم که از کودکیتون مثل من لذت ببرید.مامان جونم که براش چادرمسافرتی آوردیم و توش استراحت میکرد.ایشالا سال دیگه باشما عشقا میریم۱۳بدر.
۱۹فروردین هفته سی و دوم
اولین خرید رسمی سیسمونی رو این هفته انجام دادیم تختای خوشگلتون و سرویس لحاف و دودست لباس خوشگل.همیشه آخرای هرچیزی وقتی چیزی نمونده که به خواستت برسی کم طاقت میشی و از حالت لذت نمیبری چون میخوای زودتر به اون خواستت برسی.منم الان همچین حالی دارم دوران بارداری دوست دارم زودتر تموم بشه و لمستون کنم و ببینمتون.دلیل حال خوبم دلتنگتونم.
۲۶فروردین هفته سی و سوم
این هفته کلی ذوق زده شدیم.سیسمونیتون آقاجون ومامان جون رفتن خریدن.چقدرلباساتون قشنگه خیلی بامزه شده اتاقتون.کفش کوچولوگرفتن اندازه انگشت منه .عروسکای رونیا هم خیلی بامزه هستن رایکا رو هنوز زیاد براش اسباب بازی نگرفتن قرارشد بازم برن خریدکنن ولی خیلی قشنگن وسایلتون.تختتون روسفارش دادن ۲۰روز دیگه میاد همینطورم کالسکه تون.این هفته یه آزمایش دکتر بهداشت براش نوشت که باعث شد مامان یکم نگران بشه ولی وقتی جواب آزمایشو به دکتر اصلی تواینستا فرستادم گفت هیچ مشکلی نیست.این هفته هم بایدبریم دکتر که احتمالا تاریخ زایمانو بهمون بگه
۲۸فروردین روز موعود!!!
بچه هااااااا واقعا چرا مارومسخره کردین؟؟؟ همینطوری یهویی بی مقدمه ما همه فکرمون ۲۷اردیبهشت بود شما ۲۸فروردین اومدین؟؟ دیشب یکی از پراسترس ترین شبای زندگیم بود خدایا هرچی بگم کم گفتم یعنی کلمات از بیانشون قاصره رایکاجون من تواکسیژنه...خدایا به رایکای من قدرت بده برای زندگیش بجنگه خدایا از اول گفتم خودت نگهدار فرشته هات باش تا الان....شاید اونجور که باید نتونم الان بنویسم انشالله عشقای بابا بیان توآغوش من مفصل براتون درمورد روز موعود مینویسم فقط این نوشته رو وقتی مریمو بردن اتاق عمل نوشتم
"بچه ها الان تو اتاق عمل هستین...الان نمیتونم براتون جزئیاتشو بگم ولی بچه ها مواظب خودتون باشید شما تموم وجودمنو مریم هستین من باداشتن شما احساس کامل شدن میکنم.من خیلی مظلومم مریم خیلی مظلومه خدایا به مظلومی مارحم کن خدایامن که گفتم هروقت خودت صلاح دونستی بهمون بچه بده تو هم منت گذاشتی به سرمن و مارولایق فرشته هات کردی خدایا به بزرگی وحکمتت قسم منومریم خیلی گناه داریم خیلی دست وبالمون بستس خداجون خودت نگهدارفرشته هامون باش خداجون خودت حفظشون کن خدایا من چیکار کنم خداجون توروبه بزرگیت" دقیقا توهمین لحظه پرستاراومد گفت بچه ها سلامت بدنیا اومدن....... خدایا صدهزارمرتبه شکر
۲اردیبهشت
پدرمونو درآوردین بچه ها از بس بهمون استرس دادین...رونیا رایکا زودتر خوب بشین بچه ها مارو انقدر عذاب ندین قوی باشین بجنگین
۴اردیبهشت
باورمون نمیشد که انقدیهویی غافلگیرمون کنید.خیلی دوره سختیه الان یک هفتس که تو nicu بستری هستید و ما هر روز دوبار بهتون سرمیزنیم و وضعیتتون رو از دکترا میپرسیم.شیرینی اومدن شما با تلخی بستری شدنتون به کام ما زهر شد.این یک هفته فقط استرس بود و گریه والتماس ودعا. میدونم که این روزارو هم پشت سرمیزاریم.میدونم همون خدایی که شما دوتا فرشته رو به ماهدیه داد شمارو حفظ میکنه .میدونم این تلخی با لذت درآغوش کشیدن شما و لذت نفس کشیدن و خنده های شما فراموش میشه.این روزارو پشت سرمیزاریم مثل همه روزای سختی که گذشت و مطمئنم روزهای خوبی درانتظارماست.
۸اردیبهشت
امروز داریم رایکا رو مرخص میکنیم.شناسنامه هاتونو گرفتم الان ۱۲روزه بدنیا اومدین و تو بیمارستان هستید دلم میگیره این شرایطو میبینم همه باخنده وخوشحالی بچه هاشونو میارن خونه ما غمگین و با استرس تو بیمارستان میریم ملاقاتشون.مطمانم آینده خوبی در انتظار ماست
۱۵اردیبهشت
امروز هردوتونو از بیمارستان بوعلی مرخص کردیم رایکا که۸ مرخص شد دوباره۱۳اردیبهشت بخاطر زردی تو بیمارستان بستری شد دوباره بهش سرم وصل کردن و حدودا۱۰ دقیقه داشتن ازش رگ میگرفتن وجیغ ودادش رفت آسمون مریم زد زیرگریه و منم چون عصبی شده بودم ونمیتونستم بشنوم میرفتم توراهرو. خلاصه دوره اقامتمون تو ساری که ۱۹روز طول کشید تموم شد و اومدیم خونه حاجی اینا.امیدوارم سختی هایی که این مدت کشیدیم آخرش باشه و ازاین به بعد عشقای بابایی رنگ بیمارستانو نبینن.
۵خرداد چهل روزگی
امروز به مناسبت ۴۰روزگیتون یه جشن کوچیک گرفتیم و آشناهاو فامیلارو دعوت کردیم البته زنونه بود ولی جشن قشنگی بود خداروشکر تقریبا۳۰میلیون هدیه جمع شد که ۵میلیون خرج جشن شد و مابقی برای مامان جون طلا گرفتم عموجان مجید برای رایکا و مامان فرشته برای رونیا طلا گرفتن امروز بعد ۴۰ روز برای اولین بار آوردیمتون خونه خودمون و الان که دارم مینویسم روبروی من خوابیدین و مامان جونم چون امروز خسته شد گفتم بخوابه یکم من بجاش بیدار میمونم.... چقدر منتظر این لحظه بودیم یادمه رو همین مبل براتون دلتنگ میشدم و دوست داشتم تو آغوش بگیرمتون الانم اگه حس استرس و نگرانی برای سلامتیتونو کنار بزارم از ته وجودم آرومم
۴مرداد سه ماهتونه
سلام عشقای بابا بعدمدتها اومدم براتون بنویسم میخوام یکم از حال وهوای خودم بنویسم تواین مدت که یکم دچار افسردگی شدم خب مسولیت پدر شدن از یه طرف و اون روزای سخت بستری بودنتون وبدشدن حال رونیا وانتقالش به یه بیمارستان دیگه و آزمایش نخاع گرفتن ازش با رضایت من برای عفونتش و بعدش زردی گرفتن رایکا که خوب نمیشد و بعد از اون کم خونی گرفتنش که مدام ازش خون گرفتن و از ته دل جیغ میزد هربار.آزمایش غربالگری اول که گفتن مشکوکه و رایکا دوباره آزمایش داد تا جوابش بیاد بعد بالا آوردن شیر رونیا و وزن نگرفتنتون و الانم جدیدا رونیا تو مدفوعش خون هست و خیلی چیزای ریز دیگه کنار مسولیت خرید لوازم و نگهداری ازتون باعث شد من به اون روز بیوفتم حالا که یکم از اون حال و هوا دراومدم فکر میکنم رفتارام طبیعی بودن و هرکس جای من بود حالش بدمیشد. حال بدیمم یکم به کارم لطمه زد و حس وحال منو برد الان دارم کم کم خودمو میسازم چندبار با روانشناس صحبت کردم و بامریم نشستیم حرف زدیم یکم اوکی شدم...ولی خواستم بنویسم تا بعدا یادم بمونه و باهم بخونیم و بخندیم.... عشقای من الان خیلی نانازشدین من فداتون بشم مامان براتون پیج زد عکسای خوشگل ازتون میگیره دلمون رفت .