تولدم

امروز درست ۱۰۹۵۸ روزه که به دنیا اومدم نفس کشیدم شکست خوردم تجربه کردم پیروز شدم ناراحت شدم خوشحال شدم والان که به این روز رسیدم پرشدم از آرامش وآسایش  و به ثبات رسیدم پارسال بود که نوشته بودم؛

"از خدا میخوام تو۳۰ سالگی تجربه پدر شدن رو بهم بده و ازش میخوام تو مسائل کاریم به ثبات برسم و کسب و کارم پر روزی باشه از خدا میخوام منو تو ادامه مراحل زندگیم از مسیر خودش خارج نکنه و اینکه آرامش و شادی رو بهم عطا کنه."

خداروشکر که به خواسته دلم رسیدم خداروشکر به خاطر این آرامشی که دارم.امروز۳۰سالگیم رو کامل کردم و من الان ۳۰ سال و یک روزه که درحال تلاش برای درست شدن به بهترین نسخه خودم هستم.در سال جدید آرزوی من درآغوش کشیدن عشقام رایکا و رونیا و شروع یک زندگی باکیفیت از لحاظ مالی و شروع یه بیزینس جدید کنار کارم و تناسب اندام خودمه.

باور پدر شدن

دارم هفته به هفته بارداری مریم رو تو یه پست موقت مینویسم که بعد از زایمان بزارم ولی الان خواستم یه مطلب در رابطه با خودم بنویسم داریم به هفته بیستم بارداری نزدیک میشیم و من کم کم یه حس عجیبی تو من شکل گرفته.یکم شبیه اون حسیه که برای اولین بار از خانواده جدا شدم و رفتم خونه خودم اون اوایل یه حس ترس و استرس و دلشوره توی من بود که دیگه مستقل شدم و باید روی پای خودم بیاستم.الانم با نزدیک تر شدن روز موعود بچه هام اون حسه رو دارم یکم ترس یکم استرس و دلهره و دلشوره  از اینکه دیگه دارم پدر میشم آیا از پس این وظیفه برمیام؟ آیا میتونم تامینشون کنم  آیا برای پدر شدن آماده هستم آیا میتونم تربیتشون کنم...فکر کنم این فکرا طبیعی باشه چون یادمه قبلا خودنده بودم که با نزدیکتر شدن زایمان این حس رو هم مادر هم پدر میگیرن..  ولی خب خوندن کجا و تجربه کردنش کجا.  دلو میسپرم به اون کسی که تا امروز لطفش شامل حال منو خونوادم بوده مطمانم از الان به بعدم هست.یاد خدا آرامش بخش دلهاست.

امروز دیدمش...

سوار ماشین شاسی بلند مشکی...

رنگ ماشینش عوض شده بود قبلا سفید داشت...

یادم افتاد ۸سال پیش که پیشش کار میکردم اون برام قدیس دست نیافتنی بود...

اما الان وقتی دیدمش فهمیدم مسیرم بامسیر۸سال پیش اون یکیه...

یعنی امکان داره ۸ سال دیگه به جایگاه الان اون برسم؟

مهندس نیکزاد مدیر عامل شرکت تحلیلگران آمارد

میجنگم هنوز

اونقدر درد بی پولی کشیدم که یاد گرفتم چجوری باهاش بجنگم
وقتی بایه حریف قوی تر از خودت مبارزه میکنی مهمترین عامل پیروزیت ایستادگیه.وقتی باهر ضربه دوباره بلند میشی وباهاش چشم تو چشم میشی وقتی ترست میریزه اونوقته که میتونی شکستش بدی و من باهرضربه قوی تر شدم و بجای نشستن و تسلیم شدن بلند شدم راه جدیدی رو انتخاب کردم.من برای هدفام جنگیدم و بدستشون آوردم و هنوز خیلی از هدفام هست که باید بهشون برسم.من از خواسته هام کوتاه نمیام.

امروز دفترای قدیمیمو از تو انباری بابا اینا پیداکردم خیلی ذوق کردم یه دفتر دفتر شعرای من بود یه دفترم دفتری بود که توش عکسای مختلف میچسبوندم و شعرو نامه و این چیزا بود از سال۸۴ که ۱۴ سالم بود این دفترو درست کردم  بامریم شعرامو خوندیم وکلی خندیدیم.

این روزا بصورت رگباری جشن داشتیم وداریم.از سه هفته پیش وجشن مجید بگیر تا هفته بعدش جشن علیرضا این هفته جشن یاسمن عمو محمد وهفته بعدشم شبهای فردین که تو تالاره وهفته بعد تر از اونم جشن عروسی فردین و بعد از اونم که تا آخر همیجوری مناسبت داریم از جشن تعیین جنسیت بچه هامون بگیر تا ولنتاین وتولد منو احتمالا چندتا جشن فامیلای درجه چند و تا اسفند ماه که دایی مهدی بهمون قول ازدواجشو داد و بعد اونم که برج۱۲ و تحویل ماشین عزیزم و احتمالا اردیبهشت ماه سال دیگه هم که عشقای بابا میان. خدارو شکر بخاطر سال ۱۴۰۰  امسال تو این ۲۹ سالی که زندگی کردم بااختلاف بهترین سال زندگیم بود ۱۴۰۰ الان رتبه اول رو بین سالهای زندگیم داره.خیلی اتفاقای قشنگی توش افتاد خدارو صدهزار مرتبه شکر.

هفته به هفته تا روز موعود

۱۱مهر۱۴۰۰ هفته پنجم

امروز سونوگرافی تست چندقلویی گرفتیم چون دکتر شک داشت که دوقلو هستن یا سه قلو گفت اگه سه قلوباشه نمیتونه یه قل رو نگه داره تو تست دوتاکیسه مجزا دیده شد که نشون میده دوقلو ناهمسان هستن ولی یه خط نوشته بود فتال پل وضربان جنین شنیده نشد که باعث استرس من شد قراره به دکتر نشون بدیم ولی چندجا خوندم طبیعیه و الان که هفته پنجم هستن تا هفته دوازدهم فرصت دارن که تشکیل بشه قلبشون...پناه برخدا

۶آبان هفته نهم

قلب کوچولوها توهفته ۶ شنیده شد و خداروشکر سالمن و یه کیسه اضافی هم دکتر گفت خودش از بین میره تو این آزمایش خوندم خون اطراف ساک حاملگی هست که سرچ کردم دیدم نوشته خطر سقط وجود داره دکتر بهش آمپول داد و چیزی راجبش نگفت وگفت همه چی اوکیه...آخرای هفته نهم هست تا سه ماهه اول تموم نشه هنوز یکم استرس دارم ولی زیاد بهش فکر نمیکنم ...خداخودش مواظب هدیه هاش هست.

۱۲ آبان هفته دهم

شبها حس عجیبی بهم دست میده دائم تواینستا عکسای بچهارو میبینم فیلم وضعیت جنین تو هفته به هفته بارداری رو نگاه میکنم یهو استرس میگیرم یهو میسپرم به خدا آروم میشم بعضی وقتا حس قوی پدر شدن رو تو خودم حس میکنم مثلا امشب حس کردم اگه من دوتا جون داشتم اگه قراربود برای سالم به دنیا اومدن بچه ها جونمو بدم یکیشو میدادم و اون یکی رو نه اینکه برای خودم بخوام فقط برای اینکه تو امنیت نگهشون دارم و به عنوان پدر وظیفمو انجام بدم برای خانوادم نگه میداشتم.حیف که یه جون دارم و اونم باید برای وظیفه دومم نگه دارم.عشقای بابایی مواظب همدیگه باشین تو شکم مامانی.

۲۰ آبان هفته یازدهم

اونقدی تو این هفته و هفته های پیش جشن داشتیم که کم کم داره اعصابم خورد میشه حالا خدایی نکرده یه اتفاق بیوفته چی؟ بچه ها سفت همو بغل کنید این روزا مامان زیاد تحرک داره. خب هفته بعدم که قراره سونو بده و فکر کنم تا حدودی جنسیتتون رو مشخص کنه ...خیلی هیجان انگیزه

26آبان هفته دوازدهم

دیروز سه شنبه مریم رفته سونوگرافی وخداروشکر همه چی بچه ها نرمال بود بعد اومد تو ماشین بهم گفت دکتر جنسیت جنین هارو حدس زده گفته یکی پسره یکی دختره...من تو پوست خودم نمیگنجم انقدر که خوشحالم البته دختر رو با قطعیت نگفت اما سپردم به خدا هرچی خودش صلاح دونست برامون رقم بزنه اولویت اول سلامتیشونه... دلمون میخواد زودتر بیان

۵آذر هفته سیزدهم

صحبتهای شیرین خونوادگی درمورد بچه ها خیلی شیرینه باحاجی اینا نقشه سیسمونیشونو میکشیم بامریم داریم ایده اتاقشونو طراحی میکنیم.تو این هفته هم عمه وحاجی رفتن قم ما رفتیم خونشون تا مونا تنها نباشه اولین خریدشونو از قم برای بچه ها انجام دادن چهار دست لباس ۵تیکه گرفتن این روزا خداروشکر کوتاهه زودمیگذره فعلا فقط دوست دارم هفته ها مثل برق بیانو برن... فردا باید بریم قائمشهرجواب آزمایشات غربالگری اول رو نشون دکتر بدیم

۱۱آذر هفته چهاردهم
این هفته یه اتفاق بدافتاد که ذهنموخراب کرد اونم این بود که همکارم که اونم خانومش باردار بوده و چندهفته جلو تر از ما بودن یهو دیدم میگه بچش تو شکم فوت کرده نمیدونم دلیلش چی بود ولی تو آزمایشات ژنتیک دکتر مشکوک شده بود و دوباره آزمایش گرفته بودن وقتی این خبرو ازش شندیدم کلابهم ریختم اتفاقا اون شب قراربود بامریم بریم بیرون که یهو توماشین مریم شکمش رو گرفت و حدودا۱۰ دقیقه درد کشید دست وپامونوگم کردیم اولین باربود همچین اتفاقی افتاد با خبر صبحی هم که شندیم ترس برم داشت ازاینترنت شماره یه متخصص رو گیر آوردم و باهاش صبحت کردیم و یکم آروممون کرد و گفت این دردا ربطی به بارداری نداره اگه تکرار شد برید سونوبدید... این هفته چالشی بود برامون بچه ها مواظب هم باشید ما خیلی استرس داریم.

19 آذر هفته پانزدهم

تواین هفته مریم خونه پدرومادرش بود که باعث شد یکم زودتر این هفته بگذره این هفته بچه ها میتونن بشنون مریم باهاشون صحبت میکنه و منم میخوام یه کتاب داستان بگیرم براشون شبا بخونم.بیشتر دوست دارم یک دی بیاد تا برم برای اولین بارصدای قلبشونو بشنوم و جنسیتشون رو بفهمم فکر کنم اونجوری بهتر باهاشون ارتباط میگیرم.این هفته جشن برادر بهاره بود‌.. اونم هم پای مریم حاملست ولی چون دیشب لباس تنگ پوشیده بود برآمدگی شکمش یکم مشخص بود مریم میگه پس چرا من معلوم نیستم یکمم ناراحته.ولی خب به نظر من اون چون یکم تپله و پهلو داره تشخیص بزرگ شدن شکمش یکم بیشتر طول میکشه.ما از این فرصت جشنها استفاده میکنیم و تا میتونیم به مریم میگم موز بخره البته خودمم هر روز شیر و موز میگیرم..پرتغالم این روزا همیشه داریم دیشبم براش از اونایی که داشت خراب میشد آب پرتقال گرفتم و خورد .اوایل انار خیلی میخورد الان باید یکم گلابی و توت فرنگی بگیرم تنوع بدم... بچه ها من به مادرتون این همه میرسم بدنیا ا مدین خوشگل بشیناااا

۲۵آذرهفته شانزدهم

این هفته یه برنامه داستان شبانه گرفتم سعی میکنم هرشب براتون بخونم سرمو میارم نزدیک شکم و به اسم صداتون میزنم البته هنوز قطعی نیست جنسیتتون ولی دیگه این هفته انتظارامون تموم میشه ومیفهمیم.دوست دارم با این کارم صدامو بشناسین تاوقتی بدنیا اومدین با صدای من آروم بشید و من همنجوری شبا براتون قصه بخونم.

۲۹آذر دلتنگی

بچه ها امشب میخوام باشما صحبت کنم...از حس دلتنگیم از حس استرسم ... شما این حس منو درک نمیکنید تاخودتون تو شرایط من قرارنگیرید..انگار الان دوست ندارم درمورد تدارکات جشن ده حمامتون و زایمانتون و درمورد بدنیا اومدنتون صحبت کنم چون واقعا حسم این میشه میخوام همین فردا توبغلم باشین اینقدر بی تاب میشم.از طرفی هم استرس سالم بودنتون منو داره میخوره...ولی همیشه دلمو میسپرم به صاحب اصلی شما همون که دل منو مریم رو شاد کرد همون که وجودشما دوتا فرشته رو بهمون داد...الان فقط با اون آروم میشم..بچه ها جونم مواظب هم باشید باشه؟ من خیلی دلم براتون تنگه...

۱دی هفته هفدهم

این هفته پراسترس ترین و درعین حال بهترین هفته تا الان بوده.چون از دوسه روز پیش یهویی استرس شدیدگرفتم در حد لالیگا نمیدونم چرا ولی خب دیروز بالاخره جنسیت بچه هابصورت واقعی مشخص شد حالا دیگه میتونم به اسم صداتون بزنم رایکا و رونیکای عزیزم خیلی خوشحالم که صدای قلبتونو شنیدم نمیدونم کدوم به کدوم بودین ولی حسم الان بهم میگه رایکا خیلی شلوغه و رونیکا خیلی آرومه اینو از حرکاتتون فهمیدم و اینکه رایکا همون توغربالگری اول خودشو به دکترنشون داد ولی رونیکا جونم مظلوم بود حتی دیروز دکتر گفت تکون نمیخوره زیاد که من رفتم شکلات و آب انبه گرفتم تا یکم تکون بخوره و دکتر معاینش کنه.خیلی خوشحالم خیلی خیلی خیلی ایشالا سالم وسلامت بیاین تو بغل من و مامان

۶ دی هفته هجدهم

این هفته شروع سختی داشت چون مامان جون مجبور شد یه عمل کوچیک انجام بده که بیهوشش کردن ولی خدا روشکر آزمایشات و سونوگرافیتون خوب بود و من خیالم راحت شد الان حس بهتری داریم دیگه کمتر استرس دارم یه سونوامروز واسه عملش داره که فردا باید به دکتر نشون بدم مامانم فرستادم خونه مادرجون تا یکم استراحت کنه حالش بهتر بشه.

سونوشو نشون دکتر دادم خوب بود خداروشکر براتون دوتاعروسک دختر وپسر گرفتم دوقلوهای افسانه ای من.

۱۵دی هفته نوزدهم

این هفته ویهان جون بدنیا اومد خیلی خوشگله باد دکد ۱۲ دی بود که چشم به جهان گشود دل دل اومد مارو بچه ها خیلی حس خوبی بود چون پیرزا هستین باهم یکم حس نزدیکی بهم دست داد.الان خل شدم گیر دادم به اسمتون هی میگم عوض کنم باز پشیمون میشم. نمیدونم خلاصه باید ببینیم تا آخر چی پیش میاد فعلا رایکا و رونیکا باشید تا بعد.امروز زنگ زدم بیمارستان شفا ساری ببینم هزینش چجوریه گفتن ۹ ونیم مریم میگه من امام علی زایمان نمیکنم باید دکتر خودم منوعمل کنه....خلاصه دایمه هزینه کمه شمسه دیگه مه قدره بدونین.

هفته بیستم

آخ جون نصف راه بارداری گذشت خداروصدهزار مرتبه شکر...خب یه خبر دیگه اینکه اسمتون دوباره تغییر کرد البته رایکا ثابت موند ولی رونیکا با کمی تغییر جزیی به رونیا تغییر پیدا کرد.امیدوارم اسمتو دوست داشته باشی بابایی ... این هفته رفتیم ویهانو دیدیم کچیلک براش عروسک الاغ خریدیم هم اندازه خودش بود.شکم مامان بزرگتر شده الان دوست داریم حرکات شمارو حس کنیم فعلا که حس نکردیم البته متوجه نمیشه یه لرزش های ریزی هست ولی اونجوری که بگیم واقعا لگد زدنتون باشه حس نکردیم

۳۰دی هفته بیست ویکم

میدونید امروز چه روزیه دیگه؟من فدای اون چشمای شما بشم که بهترین هدیه تولدم شدید امسال.من تو سی سالگیم پدرشدم واین بزرگترین هدیه خدا به من بود.امسال باوجودشما عشقا اتفاقات قشنگی برامون افتاد که از جشن مجید وفردین وعلیرضا ودایی مهدی گرفته تاتولدویهان و بارداری بهاره که احتمالا اسم بچشونو گذاشت نیلا .از خریدن ماشین من تا واریزشدن پولهای پیاپی برای بابا اینا و مشتری گرفتن من وکلی اتفاقای ریز و درشت خوب دیگه به برکت وجودشما.

این هفته نگرانی مامان ازاحساس نشدن تکون های شماست خب یکم تکون بخورین دیگه عشقا.

8بهمن هفته بیست ودوم

این هفته مامان سونوگرافی داشت ودوباره صدای قلب شماروشنید یکم قبلش استرس داشت وخیالش راحت شد ولی من خداروشکر دیگه استرس ندارم فقط منتظر شمام.تکونه های کوچیکی از شمارو هم حس کردم مامان فکر میکنه صدای شکم یاضربان قلب دستشه ولی من بهش میگم نه بابا اینا بچه هان که دارن لگد کوچیکشونو به شکمت میزنن.شکم مامان بزرگ شده یکم من میترسم ازش😁منم سعی میکنم هرشب براتون شعر بخونم آهنگ ۳۰سالگی احسان خواجه امیری رو میخونم براتون.بدنیا که اومدین با این آهنگ خوابتون میکنم عشقای بابایی

15 بهمن هفته بیست وسوم

این هفته مامان متوجه تکوناتون شد.وآزمایش وسونوگرافی هاتونم که خوب بود منم توآرامشم ولی مامان یکم آخرا استرس میگیره که وقتی میره دکتر خیالش راحت میشه.بچه ها این هفته کلافکرم درگیر اتاقتون بود‌.یه طرح تواینترنت دیدم میخوام اونو پیاده کنم کمد لباستون رو اومدن اندازه گرفتن منم با ام دی اف کاری که پیشش کار میکنم درمورد طرح دیوارتون صحبت کردم.میخوام اتاقتونو رنگ طوسی بزنم...تاآخرامسال این کارارو بکنم تا یواش یواش بریم سراغ سیسمونیهاتون.یه ویس ازصدای خودم گرفتم که توش باهاتون صحبت میکنم میدم مامان هرشب براتون بزاره.فکر کنم قشنگه که این ویسوحتی وقتی بزرگم شدین وقتایی که خسته هستید یا ناراحت هستین گوش بدین تاآروم بشید.

هفته بیست وچهارم

بچه ها چندهفته ایه بدجور درگیرکار شدم و ازاین بابتم خوشحالم اینارو از پاقدم شما عشقا میدونم که دارم تلاش میکنم کیفیت زندگیمونوبهترکنم.خب امشبم که داره واسه خاله موناتون خاستگارمیاد ببینیم این برکت قدمهای کوچیک شما مونا خاله رو هم به خونه بخت مبفرسته یانه...بچه ها شما خیلی خوش قدم هستین اینو همیشه یادتون باشه.مامان یه آمپول دیگه واسه پیشگیری از دیابت داره میزنه که هرشب باید تا آخر بارداری بزنه.خیلی آمپول خورد بخاطرشما قدرشوبدونین.گهگداری از تکون خودنای شما بهم میگه من خیلی خوشم میاد..انقدرحس قشنگیه که خودتون بایدتجربه کنید تابفهمید..تواوج خستگی کاری این خبرا بهم انگیزه میده اصلا زندگیم باوجودشما دیگه هدف پیداکرده .دخترعمه مهدیه منم بارداره اونم۵ ماهشه حدودادوماه باشما فاصله داره...یواش یواش دارین همبازیهاتونم میارید این دنیا.

۳۰بهمن هفته بیست وپنجم

خب بهمن ماهم تموم شدو رفتیم شروع هفت ماهگیتون برای من زودگذشت ولی برای مامان سخت بودالان هرشب داره اون آمپول شبیه انسولین رومیزنه دیگه خودم براش میزنم نمیشد هرشب هرشب رفت تزریقات.مامان میگه زودتر بریم اکوقلبتونو بگیریم احتمالا هفته بعد اینکاروبکنیم.راستی بااومدن شما قراره کلی خونمون تغییرکنه امروز اومدن اتاقتونوبرای طرح کمربنددوردیوار اندازه گرفتن تااتاقتون خوشگل بشه.البته خیلی تغییرات داریم.مبل عوض کردیم لوسترخریدیم کمدتون باید نصب بشه اتاقتون باید نقاشی بشه وکلی کارای دیگه که داریم برای ورود شما آمادش میکنیم.

۶اسفندهفته بیست وششم

عشقای بابایی واردهفت ماهگی شدیم.کار قرنیزهای اتاقتون تموم شد فقط مونده آقاجون کمدلباستونوبزنه و من بعدش به نقاش بگم بیاد رنگ کنه اتاقتونو.مامان این هفته دوباره استرس گرفت تا اونجایی که مجبور شدم ببرمش بیمارستان تاصدای قلبتونوبشنوه..وقتی رفتیم خیالمون راحت شد آخه تکون زیاد نمیخورید...تازه فهمیدیم رایکا که سمت چپه قسمت پایین شکم مامانه ورونیا که سمت راست بالای شکم مامان.مامان میگه من چند وقت بود حس میکنم سمت راستم انگار استخون داره نگو رونیا جونم بوده.شنیدن صدای قلب شما وقتی بعدیکماه شنیده میشه انگار آب رو آتیش استرس ما میریزه و اون روزمونو تاآخرمیسازه.چه تصوری میشه وقتی شما میاین و من سرمو نزدیک نفسای شما میکنم و میخوابم...خدایا مواظب عشقای من باش.

۱۳اسفند هفته بیست وهفتم

تواین هفته مناسبت سالگردازدواج داشتیم که با خانواده پدرجون وآقاجون و عموجان مجید رفتیم رستوران.این سالگرد ازدواج ششمین سالگردی بود که باهم هستیم وفرقش با قبلی هااینه که امسال خدا شماهاروبه ما داده که باعث شد امسال خاص تراز سالهای پیش بشه...خونمون ترکیدست بخاطر تغییراتی که داریم میدیم....این هفته آزمایشات و سونوگرافیتون خوب بود و وزنتون به یک کیلو رسیده ماماجونم براتون هدیه خرید یه اسباب بازی ماشین برای رایکا و یه اسباب بازی خاله بازی برای رونیا....عشقای من دیگه چیزی نمونده بیاین تو آغوش ما.

۲۰اسفندهفته بیست وهشتم

تواین هفته دوقلوهای یکی از همکارام که همیشه باهم درمورد شرایطمون صحبت میکردیم به دنیا اومدن خیلی براش خوشحال شدم.ولی خوب شدکه شما نیمه اولی هستین چون یه سال جلوترمیریدمدرسه مثل نیمه دومی هاعقب نمیمونید.دیگه تا ۳۰فروردین آزمایش وسونوگرافی ندارید فکر کنم بعداون دیگه باید خودمونوبرای زایمان آماده کنیم.

۲۷اسفند هفته بیست ونهم

کوچولوهای من
این هفته آخرین هفته کاری من بود برای سال۱۴۰۰ واسه همین خیلی درگیر کار بودم ولی این خستگی هارو به امید دیدن شما به جون میخرم.فقط ازمامان جون تکوناتون رو میپرسیدم تاخیالم راحت بشه.خریدای عیدمونم کردیم و من براتون سه تاتابلوی خوشگل سفارش دادم اتاقتون خیلی خوشگل شده فقط شمارو کم داره.

۶فروردین هفته سی ام

تعطیلات عیدو پشت سرگذاشتیم بخاطر شما فسقلی ها مسافرت نرفتیم چون ماه هشتم بارداری هست و مامان جون باید بیشتر حواسش به خودش باشه.فقط مهمونی میرفتیم و عید دیدنی کردیم.ازفرداهم کاروشروع میکنم.شکم مامان جون خیلی بالااومد باید یه عکس از این حالت بگیریم چون تجربه ی اول وآخرمونه.انتظار شیرینیه تنها آرزوم تو این سال اینه شماها سالم وسلامت به دنیا بیاید و زندگی مارو بهش رنگ ولعاب بهتری بدید.

۱۳فروردین هفته سی و یکم

عشقای بابایی دوبارا دلتنگ دیدنتون شدم انگار شما بودید و الان چندوقته نیستین مثل کسی که رفته مسافرت وقراره برگرده.دیگه زیادش رفته و کمش مونده.امروز۱۳بدربود وبه ما خیلی خوش گذشت بازی هفت سنگ کا انجام دادیم از بازیایی که من تو بچگیم میکردم.دوس دارم تموم بازی های قدیمی که خودم انجام میدادم رو بهتون یاد بدم که از کودکیتون مثل من لذت ببرید.مامان جونم که براش چادرمسافرتی آوردیم و توش استراحت میکرد.ایشالا سال دیگه باشما عشقا میریم۱۳بدر.

۱۹فروردین هفته سی و دوم

اولین خرید رسمی سیسمونی رو این هفته انجام دادیم تختای خوشگلتون و سرویس لحاف و دودست لباس خوشگل.همیشه آخرای هرچیزی وقتی چیزی نمونده که به خواستت برسی کم طاقت میشی و از حالت لذت نمیبری چون میخوای زودتر به اون خواستت برسی.منم الان همچین حالی دارم دوران بارداری دوست دارم زودتر تموم بشه و لمستون کنم و ببینمتون.دلیل حال خوبم دلتنگتونم.

۲۶فروردین هفته سی و سوم

این هفته کلی ذوق زده شدیم.سیسمونیتون آقاجون ومامان جون رفتن خریدن.چقدرلباساتون قشنگه خیلی بامزه شده اتاقتون.کفش کوچولوگرفتن اندازه انگشت منه .عروسکای رونیا هم خیلی بامزه هستن رایکا رو هنوز زیاد براش اسباب بازی نگرفتن قرارشد بازم برن خریدکنن ولی خیلی قشنگن وسایلتون.تختتون روسفارش دادن ۲۰روز دیگه میاد همینطورم کالسکه تون.این هفته یه آزمایش دکتر بهداشت براش نوشت که باعث شد مامان یکم نگران بشه ولی وقتی جواب آزمایشو به دکتر اصلی تواینستا فرستادم گفت هیچ مشکلی نیست.این هفته هم بایدبریم دکتر که احتمالا تاریخ زایمانو بهمون بگه

۲۸فروردین روز موعود!!!

بچه هااااااا واقعا چرا مارومسخره کردین؟؟؟ همینطوری یهویی بی مقدمه ما همه فکرمون ۲۷اردیبهشت بود شما ۲۸فروردین اومدین؟؟ دیشب یکی از پراسترس ترین شبای زندگیم بود خدایا هرچی بگم کم گفتم یعنی کلمات از بیانشون قاصره رایکاجون من تواکسیژنه...خدایا به رایکای من قدرت بده برای زندگیش بجنگه خدایا از اول گفتم خودت نگهدار فرشته هات باش تا الان....شاید اونجور که باید نتونم الان بنویسم انشالله عشقای بابا بیان توآغوش من مفصل براتون درمورد روز موعود مینویسم فقط این نوشته رو وقتی مریمو بردن اتاق عمل نوشتم

"بچه ها الان تو اتاق عمل هستین...الان نمیتونم براتون جزئیاتشو بگم ولی بچه ها مواظب خودتون باشید شما تموم وجودمنو مریم هستین من باداشتن شما احساس کامل شدن میکنم.من خیلی مظلومم مریم خیلی مظلومه خدایا به مظلومی مارحم کن خدایامن که گفتم هروقت خودت صلاح دونستی بهمون بچه بده تو هم منت گذاشتی به سرمن و مارولایق فرشته هات کردی خدایا به بزرگی وحکمتت قسم منومریم خیلی گناه داریم خیلی دست وبالمون بستس خداجون خودت نگهدارفرشته هامون باش خداجون خودت حفظشون کن خدایا من چیکار کنم خداجون توروبه بزرگیت" دقیقا توهمین لحظه پرستاراومد گفت بچه ها سلامت بدنیا اومدن....... خدایا صدهزارمرتبه شکر

۲اردیبهشت

پدرمونو درآوردین بچه ها از بس بهمون استرس دادین...رونیا رایکا زودتر خوب بشین بچه ها مارو انقدر عذاب ندین قوی باشین بجنگین

۴اردیبهشت

باورمون نمیشد که انقدیهویی غافلگیرمون کنید.خیلی دوره سختیه الان یک هفتس که تو nicu بستری هستید و ما هر روز دوبار بهتون سرمیزنیم و وضعیتتون رو از دکترا میپرسیم.شیرینی اومدن شما با تلخی بستری شدنتون به کام ما زهر شد.این یک هفته فقط استرس بود و گریه والتماس ودعا. میدونم که این روزارو هم پشت سرمیزاریم.میدونم همون خدایی که شما دوتا فرشته رو به ماهدیه داد شمارو حفظ میکنه .میدونم این تلخی با لذت درآغوش کشیدن شما و لذت نفس کشیدن و خنده های شما فراموش میشه.این روزارو پشت سرمیزاریم مثل همه روزای سختی که گذشت و مطمئنم روزهای خوبی درانتظارماست.

۸اردیبهشت

امروز داریم رایکا رو مرخص میکنیم.شناسنامه هاتونو گرفتم الان ۱۲روزه بدنیا اومدین و تو بیمارستان هستید دلم میگیره این شرایطو میبینم همه باخنده وخوشحالی بچه هاشونو میارن خونه ما غمگین و با استرس تو بیمارستان میریم ملاقاتشون.مطمانم آینده خوبی در انتظار ماست

۱۵اردیبهشت

امروز هردوتونو از بیمارستان بوعلی مرخص کردیم رایکا که۸ مرخص شد دوباره۱۳اردیبهشت بخاطر زردی تو بیمارستان بستری شد دوباره بهش سرم وصل کردن و حدودا۱۰ دقیقه داشتن ازش رگ میگرفتن وجیغ ودادش رفت آسمون مریم زد زیرگریه و منم چون عصبی شده بودم ونمیتونستم بشنوم میرفتم توراهرو. خلاصه دوره اقامتمون تو ساری که ۱۹روز طول کشید تموم شد و اومدیم خونه حاجی اینا.امیدوارم سختی هایی که این مدت کشیدیم آخرش باشه و ازاین به بعد عشقای بابایی رنگ بیمارستانو نبینن.

۵خرداد چهل روزگی

امروز به مناسبت ۴۰روزگیتون یه جشن کوچیک گرفتیم و آشناهاو فامیلارو دعوت کردیم البته زنونه بود ولی جشن قشنگی بود خداروشکر تقریبا۳۰میلیون هدیه جمع شد که ۵میلیون خرج جشن شد و مابقی برای مامان جون طلا گرفتم عموجان مجید برای رایکا و مامان فرشته برای رونیا طلا گرفتن امروز بعد ۴۰ روز برای اولین بار آوردیمتون خونه خودمون و الان که دارم مینویسم روبروی من خوابیدین و مامان جونم چون امروز خسته شد گفتم بخوابه یکم من بجاش بیدار میمونم.... چقدر منتظر این لحظه بودیم یادمه رو همین مبل براتون دلتنگ میشدم و دوست داشتم تو آغوش بگیرمتون الانم اگه حس استرس و نگرانی برای سلامتیتونو کنار بزارم از ته وجودم آرومم

۴مرداد سه ماهتونه

سلام عشقای بابا بعدمدتها اومدم براتون بنویسم میخوام یکم از حال وهوای خودم بنویسم تواین مدت که یکم دچار افسردگی شدم خب مسولیت پدر شدن از یه طرف و اون روزای سخت بستری بودنتون وبدشدن حال رونیا وانتقالش به یه بیمارستان دیگه و آزمایش نخاع گرفتن ازش با رضایت من برای عفونتش و بعدش زردی گرفتن رایکا که خوب نمیشد و بعد از اون کم خونی گرفتنش که مدام ازش خون گرفتن و از ته دل جیغ میزد هربار.آزمایش غربالگری اول که گفتن مشکوکه و رایکا دوباره آزمایش داد تا جوابش بیاد بعد بالا آوردن شیر رونیا و وزن نگرفتنتون و الانم جدیدا رونیا تو مدفوعش خون هست و خیلی چیزای ریز دیگه کنار مسولیت خرید لوازم و نگهداری ازتون باعث شد من به اون روز بیوفتم حالا که یکم از اون حال و هوا دراومدم فکر میکنم رفتارام طبیعی بودن و هرکس جای من بود حالش بدمیشد. حال بدیمم یکم به کارم لطمه زد و حس وحال منو برد الان دارم کم کم خودمو میسازم چندبار با روانشناس صحبت کردم و بامریم نشستیم حرف زدیم یکم اوکی شدم...ولی خواستم بنویسم تا بعدا یادم بمونه و باهم بخونیم و بخندیم.... عشقای من الان خیلی نانازشدین من فداتون بشم مامان براتون پیج زد عکسای خوشگل ازتون میگیره دلمون رفت .

بهترین اتفاق زندگیم

امروز یعنی ۳۰ شهریور ۱۴۰۰ من بهترین خبر زندگیمو شنیدم.

صبح قرارشد بریم آزمایش بارداری بدیم ساعت ۹ مریمو رسوندم آزمایشگاه و خودم رفتم به کار بانکیم برسم قرار بود بعدش بریم بابلسر واسه خریدن لباس برای جشن مجید.من کار بانکیم طول کشید و مریم بعد یک ساعت بهم زنگ زد و گفت محمود من کارم تموم شد کی میای دنبالم که ببریم خونه....من باشنیدن این حرف پیش خودم گفتم لابد جواب تست منفی بوده که این گفته منو ببر خونه وگرنه قراربود بریم بابلسر..یه لحظه حس خیلی تلخی رو تجربه کردم وبا خودم گفتم قرارنبود منفی بشه چون چند نفر از فامیلا خوابای خوب دیدن برامون خود من یه بار خواب دیدم بچه تو بلغلمه بردمش حموم و دارم میشورمش و تو بغل من خواب رفت همه چیزشو حس کردم نفس کشیدنش موهاش قیافش خیلی واقعی بود.گفتم خدا پس حکمت این اتفاقا چی بود؟ تو همین حال و هوابودم که مریم اومد و منم خیلی ناامیدانه گفتم منفی بود؟ مریم گفت نه !!!! دوباره گفتم منفی بود دیگه؟ گفت نه !!!! گفتم یعنی چی ؟گفت وقتی میگم نه یعنی چی؟ گفتم مثبت بود؟؟؟؟ گفت آره... یعنی اون لحظه شک شدم واقعا نمیدونستم چه عکس العملی انجام بدم به قول مریم هنوزم باورم نمیشه که اتفاق افتاده یهو دلم از حس رضایت و آرامش پر میشه یهو دوباره میرم تو شوک...هنوزم باهاش کنار نیومدیم ولی یه حس شکر گذاری شدیدی تو ما هست که میخوایم فقط به خدا بگیم خدایا دمت گرم خدایا ایشالا به هرکی که این لذتو نچشیده این نعمت قشنگتو بدی...اول برای اونا دعا میکنم که بچه نداره  واقعا حس عجیبیه این حس فرزند داشتن.. 

بعد اینکه خبرو گرفتم نقشه چیدیم که خانواده رو سوپرایز کنیم طبق برنامه رفتیم بابلسر و یه رستوران ناهار خوردیم منتظر بودم پدرزنم از سرکار بیاد خونه ما برگشتیم آمل و رفتیم از سیسمونی یه لباس بچه خریدیم و گذاشتیم تو پلاستیک رفتیم خونه پدرزنم اینا دیدم مادرزنم و خواهر زنم هستن و پدرزنم هنوز نیومد بیچاره رفته بود آزمایشگاه میخواست جلوجلو جواب آزمایشو بگیره چون من الکی بهش گفتم جواب آزمایش ساعت ۳ میاد آدرس دقیق بهش ندادم که نتونه پیدا کنه واردخونه شدیم مادرزنم اشاره زد که چی شد منم گفتم هنوز جواب نیومد وساعت۳ میاد نشستیم و مادرزنم یواشکی بهم گفت جواب منفی هست ما الکی خودمونو امیدوار میکنیم...بلند شدم رفتم گفتم عمه بیا ما بابلسر بودیم مریم برات یه روسری گرفت ببین خوبه...گفت چرا برای من روسری خریدین این چ کاری بود کردیم همینجوری داشت میگفت که لباس بچه رو از پلاستیک درآورد و جیییغ زد مریم حاملسسسست؟  جیغ جیغ پرید هوا رو زانوش زد عین مار رو قالی پیچ خورد و خوشحالی کرد و مونا مریمو بوسید ..یه چند دقیقه بعد پدرزنم اومد مونا لباس بچه رو داد دستش پدرزنمم جیغ کشید و مریمو بغل کردن و گریه کرد....اول نمیخواستیم به مامان اینا بگیم چون میخواستم ۲ماه بگذره به همه بگیم ولی دلمون طاقت نیاورد و اونو به یه بهونه ای کشوندیم خونه عمه و لباس بچه رو دادیم دستش اونم جیغ کشید و گریه کرد.

اتفاقا این مدت زیاد میوفته نمیشه همه رو نوشت ولی خدارو شکر اتفاقای خوب پشت هم دارن میوفتن  خریدن ماشین من ازدواج مجید عروسی فردین پدر شدن من... 

و یه چیزی هم این روزا شدیدا بهش اعتقاد دارم اینه که بچه من پاقدمش برای ما مبارک بوده با اومدنش مطمانم زندگیمون از این رو به اون رو میشه برکت زندگی من داره میاد امید و آرزو و شادی من داره میاد میگن خرداد ماهی میشه   خرداد ماهی جذاب من داره میاد.

فروختن سمند ...جشن عقد مجید

یه آهنگ بی کلام گذاشتم دارم پستهای قدیمی وبلاگمو از وقتی متاهل شدم تاالانو میخونم.چقدر خ به این اینجام مینویسم‌حداقل بعضی مسائل مهم زندگیم دوباره یادآوری میشه ومهمتراز اون گذر عمر و تجربه های مختلف رو میبینم و الان که ۳۰ سالمه میبینم پر از تجربم.خب دغدغه های این روزامو بگم

ماشین خوشگل سمندمو!!!!!  فروختم بالاخره البته دوماه پیش.خوبم فروختم ۵۰ میلیون اون قراضه رو رد کردم البته قبل فروختنش کلی باهاش حرف زدم به هرحال اون جز اولین دارایی های من بود که تو اون اوضاع سخت ۱۴ میلیون خریدمش.یه حس نوستالژی بهش داشتم کلی دردودل کردیم و ازش به خاطر این مدتی که بهم خدمت کرد تشکر کردم.البته دوماهو نیم عذاب کشیدم چون اون یارو که ازم خریدش اولش اومد۲۹تومن بهم داد بعدگفت بقیشو سرماه میدم ولی سرماه دیدم گوشیشو خاموش کرد چقدر من فکر وخیال کردم خیلی سخت گذشت بهم..خلاصه آخرش از نفرین های من خدا سرش بلا آورد زدو بایه ماشین تصادف کرد و یارو از رو مدارک ماشین بهم زنگ زد ومنم از این طریق دوباره اون کلاعبردارو پیدا کردم و بهش زنگ زدم...اون موقع قولنامه یه پیکان داده بود دستم گفت به عنوان ضمانت دستت باشه منم وقتی باهاش تماس گرفتم گفتم داداش بقیه پول سرتو بخوره بیا این پیکانو بزن به اسم من تا من پولمو زنده کنم...خلاصه اومدو این قضیه بخیر گذشت....

چندتا دغدغه داشتم که خداروشکر دارن حل میشن یکی جور کردت

وامااااا

آقامجید کچیلک ما هم داماد شد.ما هم زن داداش دار شدیم بالاخره مهسا خانوم عضو جدید خانواده ما شدن.خدا همه خونواده هارو کنار هم شاد وسالم نگه داره و خانواده مارو هم هرروز شاد و سرزند وسالم تر از دیروز نگه داره.بله...اون محمود ومجید تو قابل بچه درادمدن و شدن مرد زندگی و سرنوشت داره همینجوری اونارو باخودش میبره تو دل خودش...خدارو برای این لحظه شکر میکنم و برای مجید ومهسا آرزوی خوشبختی دارم.

کرونا

دیگه بالاخره منم کرونا گرفتم

کرونای چینی اومد نگرفتم آمریکایی اومد نگرفتم آفریقایی اومد نگرفتم این سری آخری کرونای دلتا اومد گفتم اسمش باکلاسه بگیرمالبته برای من شدید نبود حتی بدن درد و کوفتگی و اینام نداشتم فقط عین سرماخوردگی چند روز گلوم درد گرفت بعد آبریزش بینی و بعدشم خوب شدم ولی الان دوهفته هست که حس بویایی و چشایی ندارم اصلا.خیلی بده اصلا هیچ بویی رو نمیفهمم اسپری رو تو دماغمم خالی میکنم حس نمیکنم بوشو.صبح به صبح جوراب میپوشم نمیتونم بفهمم بو میده یانه.حتی اگه بوی گوه هم بده متوجه نمیشم.

 

ماشین جدید

خداروشکر که همه چی سرموقع درست خودش اتفاق میوفته

خب برنامه عوض کردن ماشینم سالیان زیادی بود که تو تصمیماتم بود ولی بی پولی باعث شد این سالها دوباره به سال جدید منتقل بشه.

تااینکه زدو خدا خودش برنامه رو جور کرد .گفتم یه بار ماهم تو این قرعه کشی ها اسم بنویسیم شاید اسممون بیوفته.تاحالا طرح های ۹۰ روز میزدن که خودم شرکت نمیکردم چون پولم نمیرسید که کل پولو یکجا بدم.اینسری به مناسبت عید فطر سایپا یه پیش فروش گذاشت که طرح یکساله با نصف مبلغ پیش پرداخت ...البته بازم برام سخت بود ولی گفتم پناه برخدا...اسم نوشتم دیدم روز قرعه کشی اسمم نیفتاد.بیخیال شدم گفتم حتما یه حکمتی بوده توش...یه هفته گذشت که مامان بهم زنگ زد که برای بابام پیام اومده که اسمت ماشین افتاد(چون به اسم بابام نوشتم).

خیلی خوشحال شدم ولی خوشحالی من دیری نپایید چون نمیدونستم باید از کی پول قرض بگیرم که پیش پرداختو توی ۳ روز پرداخت کنم من واسه فروش ماشین خودم و جور کردن پول به حداقل یه ماه زمان نیاز داشتم.خلاصه داشتم بیخیال میشدم که یهوپدرزنم گفت یه چکی از فروش زمین خواهرش پیششه که قرار بود برای خواهر زادش جهیزیه بخره گفت باهاشون صحبت میکنم و این پولو یه ماهه ازشون قرض میگیرم.به حکمت خدا ایمان آوردم که چرا مرحله اول اسمم نیفتاد و تو رزرو قرار گرفتم.

الان ماشینمو بردم صافکاری که یکم تروتمیزش کنم تا بزارم برای فروش الان ظرف یه ماه باید پول جور کنم خلاصه دهنم سرویسه.ولی خداروشکر اینم یه چالش جدیده واسه من برای خرید ماشین صفر.

 

پ ن؛من واسه خونه خودم۴ سال صبر کردم تا آماده بشه الانم واسه ماشین باید۹ماه بی ماشینی بکشم...صبر ایوب میگن اینه ها

امروز اولین روز۳۰ سالگیمه...

عنوان بالا چقدر حرف داره واسه گفتن...

" من محمودشکری هستم ۳۰ ساله مهندس عمران !!!  "

یادش بخیر یاهو مسنجر ....۱۵ سالم که بود با دخترا چت میکردم و بهشون الکی میگفتم ۳۰سالمه و مهندس عمرانم... اونموقع۱۵ سالم بودتصورم از خودم تو ۳۰ سالگی این بود که یه آدم خیلی بزرگ هستم ولی الان میفهمم آدما باگذشت سنشون عوض نمیشن فقط تجربیاتشون بیشتر میشه.

از خدا میخوام تو۳۰ سالگی تجربه پدر شدن رو بهم بده و ازش میخوام تو مسائل کاریم به ثبات برسم و کسب و کارم پر روزی باشه از خدا میخوام منو تو ادامه مراحل زندگیم از مسیر خودش خارج نکنه و اینکه آرامش و شادی رو بهم عطا کنه.

 

آنیتا جان ممنونم از تبریکت خواهری ❤ایشالا عروسیت.

 

 

حس منفی کاری

امروز سرکار خیلی ذهنم منفی شده چون یه سری اتفاقات از شروع اینکار تا الان که ۲ماه ونیمه افتاده که تجربه میگه کلا کارهای اشتباه پشت هم انجام شده و این کارخونه شروع نکرده زوارش درمیره.این فکر انگیزمو کم کرده از طرفی دوست ندارم اینجارو با همه چیزایی که برام رقم زده از احترام و آرامش و درآمد از دست بدم ازطرفی میدونم که اینجا نمیتونه بااین روال سرپا بمونه.نمیدونم.تنها دلخوشیم الان دوسه تا کاری که بیرون دارمه 

99/9/9

امروز رند ترین تاریخ قرنه 1399/09/09 گفتم به مناسبت امروز یه آپ جدید بنویسم

امشب جشن عقد مرتضی پسر آقای اژدری و تازه از سرکاراومدم خونه تا دوش بگیرم وحاضر شیم بریم. 

توشرکتم داره کارا یکی یکی انجام میشه فعلا درگیر داستان مجوزها و دستگاهها و تیم فروشه یه سری مشکلات ریزودرشت داره که طبیعیه اینا اوکی شه ایشالا میچرخه.

خب مارو به خاطر حمل مشروب گرفته بودن که ۳روز دیگه دادگاه دارم حکمش که۶ماه زندان و شلاقه ولی احتمالا باید به ریال تبدیل بشه چون اولین بارمم هست... مهم نیس ببینیم چی پیش میاد.

کار سید لحاف دوزی هم دارم اونم کارای حسابداریشو رو روال انداختم مونده قسمت تولیدش که باید برم درستش کنم قرارداد۶ ماهه بستم گفت اگه تولیدمو ۲برابر کنی منم حقوقتو۲برابرمیکنم.

اینبار آپم خیلی سریع و با جزئیات نوشتم حوصله ندارم چکشم کنم همینجوری میفرستم بره

گل و بلبه فعلا

همچنان دنیادرگیرکروناست وهمچنانم قیمتها رو به افزایش.مملکت دیگه ول شدست 

این روزا یه پیشنهادکاری گرفتم تو کارخانه بسته بندی یه جورابی ثابت یه جا موندم چوندیگه نمیرسم کار نیمه وقت بگیرم البته هنوز کار شروع نشده واسه مجوز بهداشت باید کارخانه یه سری تغییرات بکنه. منم کارهام کج دارو مریض پیش میره. ازیه سمتم هفته پیش آزمون تو ماشین مشروب گرفتن یه هفته میرم اطلاعات بابل و میام. تا بتونم یه آشنا گیربیارم خلاصمون کنه وگرنه ماشین باید یه ماه پارکینگ بره و خودمم برم دادگاه و جریمه بدم تازه اگه زندانی نکنن. همینمون مونده فقط

پیگیر یه وام ۵۰میلیونی هم که کارفرمای جدیدم آقای حبیبی داره برام جورمیکنه هستم ولی اونم تا امضای رئیس گیر کرده

اگه نگیرم چکی که واسه خرید پارکینگ دادم برگشت میخوره

خلاصه گل و بلبله همه چی

جالبه!!!تازه دیدم آخرین پستی که گذاشتم واسه سال۹۸ بوده و الان تاریخ رو که میخونم انگار نصف سال گذشت و من فکر میکنم هنوز تو عید نوروزم.نمیدونم چرا هر سالمون سخت تر از سال قبلمونه  ۹۸ با اون همه مشکلات ۹۹ هم از اولش کرونا و گرونی های شدید که فکر کنم از ۹۸ هم شدیدتر بوده...میخوام بگم که آخه ما چه گناهی کردیم که این اتفاقا دارن میوفتن ولی بازم مثل اکثر مردم سکوت میکنم و فقط جریان اتفاقارو نگاه میکنم..